اشعار فروغ فرخزاد


 اشعار فروغ فرخزاد

خدا در خواب رؤیا بار خود بود
بزیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش

 اشعار فروغ فرخزاد

ولی آن پلکهای نقره آلود
دریغا،تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهی های ساحل
به روی دیده اش بنشسته بودند

 اشعار فروغ فرخزاد

صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد
صدا میخواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد

 اشعار فروغ فرخزاد

صدا فریاد میزد از سر درد
بهم کی ریزد این خواب طلائی ؟
من اینجا تشنهء یک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدائی

 اشعار فروغ فرخزاد

مگر چندان تواند اوج گیرد
صدائی دردمند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از “صدا” دیگر تهی بود

 اشعار فروغ فرخزاد

ولی اینجا بسوی آسمانهاست
هنوز این دیده امیدوارم
خدایا این صدا را می شناسی؟
من او را دوست دارم ، دوست دارم
 اشعار فروغ فرخزاد