اشعار حافظ


اشعار حافظ

خدا چو صورت ابروي دلگشاي تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه‌هاي تو بست

اشعار حافظ

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قباي تو بست

اشعار حافظ

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پي هواي تو بست

اشعار حافظ

مرا به بند تو دوران چرخ راضي کرد
ولي چه سود که سررشته در رضاي تو بست

اشعار حافظ

چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشاي تو بست

اشعار حافظ

تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفاي تو بست

اشعار حافظ

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پاي تو بست
اشعار حافظ