اشعار فایز دشتی
اشعار فایز دشتی
لبش خشک و دو چشمش مست و شیداست
بود فایز مثال روزهداران
اگر تیرش زنی خونش نه پیداست
اشعار فایز دشتی
لب و دندان و چشم و زلف و رخسار
بر و دوش و قد و بالا و رفتا
به جنت حور اگر فایز چنین است
بر احوالت به محشر گریه کن زار
اشعار فایز دشتی
رخ تو آتش و زلف تو دود است
مرا زین سردمهریها چه سود است؟
چو فایز در بیابان تشنه جان داد
چه حاصل در صفاهان زندهرود است
اشعار فایز دشتی
به قربون خم زلف سیاهت
فدای عارض مانند ماهِت
ببردی دین فایز را به غارت
تو شاهی خیل مژگونها سپاهِت
اشعار فایز دشتی
مرا این زندگی از بوی یار است
وگرنه جان بدین پیکر چه کارست؟
کنون که هست فایز زنده ز آنست
دو چشم و دل به راه انتظار است
اشعار فایز دشتی
نسیم روحپرور دارد امشب
شمیم زلف دلبر دارد امشب
گمانم یار در راه است، فایز
که این دل شور در سر دارد امشب
اشعار فایز دشتی
خودم اینجا دلم در پیش دلبر
خدایا این سفر کی می رود سر
خدایا کن سفر آسون به فایز
که بیند بار دیگر روی دلبر
اشعار فایز دشتی
اگر در عهد، ابروت منکر ماست
ولی تصدیق تو آن چشم شهلاست
لب و دندان و زلف و خال، فایز
مرا زین چار شاهد قطع دعواست
اشعار فایز دشتی
هنوزم بوی زلفش در مشام است
هنوزم ذوق لبهایش به کام است
کجا فایز شود از ناله خاموش
مگر آن دم که در خاکش مقام است
اشعار فایز دشتی
به زیر پرده آن روی دلآرا
بود چون شمع در فانوس پیدا
دل فایز چو پروانه به دورش
مدامش سوختن باشد تمنا
اشعار فایز دشتی
اگر دوران دهد بر بادم ای دوست
وگر هجران کند بنیادم ای دوست
مکن باور که فایز چشم و زلفش
رود از خاطر و از یادم ای دوست