اشعار سعدی
در این مطلب گزیده ای از اشعار عاشقانه کوتاه و بسیار زیبای سعدی شیرازی را آماده کرده ایم، برای مطالعه این متن های زیبا در ادامه با وبلاگ سرگرمی سوآپ همراه باشید.
مصرع زیبا از سعدی
دلی بی غم کجا جویم
که در عالم نمی بینم
دو بیتی های ناب سعدی
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحریست محبت که کرانی دارد
اشعار معروف سعدی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
عاشقانه های سعدی
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی
که در دست چوگان اسیرست گوی
شعرهای حکیمانه سعدی
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
اشعار عاشقانه سعدی
درمان درد عاشقان صبر است و من دیوانهام
نه درد ساکن میشود نه ره به درمان میبرم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان میبری من بار هجران میبرم
اشعار زیبای سعدی
دانی چه میرود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری
اشعار رفاقتی سعدی
گر خونِ تازه میرود از ریشِ اهلِ دل
دیدارِ دوستان که ببینند مرهم است
دنیا خوش است و مال عزیز است و تَن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مُقدّم است
اشعار با معنی سعدی
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مردمان نکند جز مغفلی
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی
شعرهای معروف سعدی
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
بهترین اشعار سعدی
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
سرو بگذار که قدی و قیامی دارد
گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را
گر برانی نرود ور برود باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوایی را
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را
اشعار بلند سعدی
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده جاوید کن دگربارم
چه روزها به شب آوردهام در این امید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرم
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی
چه کردهام که به هجران تو سزاوارم
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بی مهریت طلبکارم
من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پایان رسید طومارم
اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی
حدیث عشق به پایان رسد نپندارم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم
مینماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
نگفتم روزه بسیاری نپاید / ریاضت بگذرد سختی سر آید
پس از دشواری آسانی است ناچار / ولیکن آدمی را صبر باید
گر بیایی
دَهَمت جان
و نیایی
کُشَدَم غم،
من که بایست بمیرم
چه بیایی چه نیایی !
"سعدی شیرازی"
غزلیات سعدی
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمدهای مرحبا
قافله ی شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
از در صلح آمدهای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید
ما نیزیکی باشیم از جمله ی قربانها
ما را همه شب نمیبرد خواب
ای خفته ی روزگار دریاب
سلسله ی موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
از هر چه میرود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
****
شعر کوتاه فردوسی درباره خدا
از آغاز باید که دانی درست
سر مایهٔ گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
شعر بلند از فروسی
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
اشعار زیبای فردوسی
چو گفتار بیهوده بسیار گشت
سخنگوی در مردمی خوار گشت
نه نایافت رنجه مکن خویشتن
که تیمار جان باشد و رنج تن
بهترین اشعار فردوسی
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
اشعار بیشتر فردوسی بزرگ را از مطلب اشعار فردوسی مطالعه نمایید.
ناب ترین اشعار وحشی بافقی
شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا
نگذاشت به درد دل افکار مرا
چون سوی چمن روم که از باد بهار
دل میترقد چو غنچه، بییار، مرا
شعرهای ناب وحشی
مرا گویی خدا از بهر غم ساخت
برای بند و زندان الم ساخت
منم چون موی خود گردیده باریک
چو شام تار روزم گشته تاریک
چنین تا چند از غم زار باشم
بدینسان روی بر دیوار باشم…
شعر زیبای وحشی بافقی
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر مجال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد
اشعار خاص وحشی بافقی
جان سوخت ز داغ دوری یار مرا
افزود سد آزار بر آزار مرا
من کشتنیم کز او جدایی جستم
ای هجر به جرم این بکش زار مرا
شعر زیبا و عارفانه
ای رفعت و شان فروترین پایه تو
خوبی یکی از هزار پیرایهٔ تو
از بهر خدا سایه زمن باز مگیر
ای سایهٔ رحمت خدا سایهٔ تو
در ادامه برای مشاهده اشعار بیشتر این شاعر بزرگ ایرانی با مطلب اشعار وحشی بافقی همراه باشید.